بدترین شکست عشقی عمرمو کلاس سوم خوردم

که فهمیدم جایزه ها رو مامانم می خریده می داده به معلما 

 



تاريخ : جمعه 18 اسفند 1391برچسب:, | 19:26 | نويسنده : محمدرضا |


یکی از فانتزیام اینه که وقتی  سانتافه دیدم باعجله سوار شم
بگم چرا دیر اومدی :|
بعدش که راننده رو دیدم بگم : ااا ببخشید فک کردم بابامه !
بعد پیاده شم :lol:



تاريخ : جمعه 18 اسفند 1391برچسب:, | 19:19 | نويسنده : محمدرضا |

لیوان آب ماله قدیما بود !

تو این دوره زمونه باید بگید : موس دستته بزار زمین بیا کار مهم دارم :) )



تاريخ : جمعه 18 اسفند 1391برچسب:, | 19:18 | نويسنده : محمدرضا |

ایرانسلم دیگه ترکم کرد

اس ام اس داده اگه دلت نمی خواد دیگه باهات باشم

عدد ۲ را به ۵۰۰۵ ارسال کن



تاريخ : جمعه 18 اسفند 1391برچسب:, | 19:16 | نويسنده : محمدرضا |

رتبه ی کنکور رو از سایت گرفتم و همون موقع همه ی فامیل هم دور من نشستن ببینن چند شدم.

تا سایت باز شد همه خندیدن گفتن این رتبه ی تویه یا شماره تلفنه؟؟؟

خجالت نمیکشی با این رتبه؟

این حرف به جای دل داری شونه




تاريخ : جمعه 18 اسفند 1391برچسب:, | 19:14 | نويسنده : محمدرضا |

از راه اومدم سلام کردم رفتم تو اتاقم
شاید نیم ساعت شد که یهو صدای مامان و بابام رفت بالا.
باز من داشتم حرص می خوردم
هی هیچی نگفتم دیدم صداشون داره می ره بالاتر
گوشیمو برداشتم زنگ زدم رو شماره خونه مامانم رفت شماره منو دید به بابام گفت حامد دوباره رفت بیرون؟بابام گفت نمی دونم…
خلاصه گوشیو برداشت گفت بله؟گفتم مامان من الآن پیش میثمم تو مغازش (۱۰۰۰متری خونمون).گفت خب
گفتم خب نداره دیگه صداتون داره تا اونجا میاد دوباره چتون شده شما دوتا؟
گفت چی می گی صدامون اومد؟ گفتم بله یکم آروم تر
گوشیو قطع کرده به بابام می گه تو دعوا که حرف بدی نزدیم که؟
منم توی اتاقم یهو زدم زیر خنده



تاريخ : جمعه 18 اسفند 1391برچسب:, | 19:11 | نويسنده : محمدرضا |

داداشم بچه که بود خیلی با حال بود تو حرف زدنش عجله میکرد همش کلمات رو اشتباه میگفت مثلا : ! کلید کمد دیواری : کمد کلید دیواری!!!….چلو کباب : کلو چباب !!!….حالا چون تویی باشه : حالا تون چویی باشه!!… عالیجناب : عاجی لناب !!… گوشی دوستم : دوسی گوشتم!!… و خیلی چیزای دیگه که الان یادم نمیاد…جالب اینجاست که وقتی اینارو میگفت ما از خنده میترکیدیم خودش گریه میکرد که چرا به من میخندین…مامانم هم فحشمون میداد میگفت بچه رو اذیت نکنین!!



تاريخ : جمعه 18 اسفند 1391برچسب:, | 19:8 | نويسنده : محمدرضا |

دیروزدراز کشیده بودم داشتم چن تاتمرین حل میکردم . بابام اومده منو دیده محکم گرفته منو که نتونم تکون بخورم .بعدبلندبلندمیگه:خانوم پاشوبیا اون دوربین عکاسی رو هم بیار یه صحنه ی نادر پیش اومده !مامانم دوربینواورده بابام یه عکس ازم گرفته میگه: این صحنه هرصدسال یه بار پیش میاد!!! اگه این عکسوبذارم اینترنت معروفترین ادم دنیا میشم

ایامن سرراهیم؟؟؟؟



تاريخ : جمعه 18 اسفند 1391برچسب:, | 19:5 | نويسنده : محمدرضا |

رفتم خونه عموم.به پسر عموم میگم بیا چندتا عکس ازم بگیر.

میگه برا چی میخوای؟میخوای بزنی رو پاکت سیگار؟

اگه بزنی رو پاکت سیگار همه سیگار رو ترک میکنن.

آخه فک و فامیله داریم؟؟؟



تاريخ : جمعه 18 اسفند 1391برچسب:, | 19:2 | نويسنده : محمدرضا |

هنوز هم وقتی به من آدامس موزی تعارف میکنن با استرس از بغل میکشمش بیرون 

یه وقت از اون تله ها نباشه 

کصافطا ذهنیت مارو خراب کردن



تاريخ : جمعه 18 اسفند 1391برچسب:, | 18:56 | نويسنده : محمدرضا |

از بیرون اومدم دیدم بابام لم داده رو مبل داره ژیمناستیک خانومارو نگاه میکنه.

مامانمم داره ظرف میشوره بنده خدا .

منم خیلی شیک زدم نشنال جئوگرافیک مار و عقرب نشون میداد.نشستم به دیدن .

بابامم هیچی نگفت ولی میدونم یه فحش هایی که تو دلش بهم داده.

الان خیلی خوشحالم .

احساس میکنم گام مهمی در جهت تحکیم بنیان های خانوادم برداشتم!!!!!

من

بابام



تاريخ : جمعه 18 اسفند 1391برچسب:, | 18:54 | نويسنده : محمدرضا |

من اونقد روشنفکرم که بضی وختا شبا نورش نمیزاره خانواده راحت بخوابن !!!

والا 

اصن یه وعضیه



تاريخ : جمعه 18 اسفند 1391برچسب:, | 18:49 | نويسنده : محمدرضا |

با بابام داشتیم والیبال زنان المپیک رو تو دبی اسپرت میدیدیم بد ست اول تموم شد ! داشت صحنه اهسته بازی رو نشون میداد و مثلا حرکت های جالبشون رو اسلوموشن کرده بودن یهو بابام برگشت گفت باز احتمالا اونور داره دختری چیزی نشون میده این پدر سوخته ها ورداشتن دارن صحنه بازی نشون میدن !
بد من زدم زیر خنده بدش فهمید خیلی شیک و مجلسی گفت به کسی نگو !
شب اومدم خونه دیدم واسه همه تو خونه گفته من این سوتی رو دادم!

من

بابام



تاريخ : جمعه 18 اسفند 1391برچسب:, | 18:48 | نويسنده : محمدرضا |


پيام بازرگاني نشون ميده پيره زنه تنها و خسته نشسته، بعد نوه‌ش بهش اس‌ام‌اس ميده، از تنهايي در مياد و خوشحال و خندون ميشه. بعد ميگه: هيچ کس تنها نيست. "همراه اول"

 

 

پشت سرش تبليغ نشون ميده يارو تولدشه، همه بهش اس‌ام‌اس ميدن، ولي داره از تنهايي مي‌پکه! بعد ميگه: پيامک‌ها جاي خالي شما را پر نمي‌کنند. "وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي"

من:

پیرزنه :

همراه اول:

 

 

وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي :



تاريخ : جمعه 18 اسفند 1391برچسب:, | 18:46 | نويسنده : محمدرضا |

دیالوگی كه امروز تو تاكسی شاهدش بودم (بین ۲ دختر) :

+موبایلت داره زنگ میخوره گلم
-اَه پیداش نمیكنم!!


+نكنه خونه جا گذاشتیش؟!!

 

           من:

 

 

                 راننده:

 

 

                         گراهامبل:

 

                               دوباره من:



تاريخ : جمعه 18 اسفند 1391برچسب:, | 18:44 | نويسنده : محمدرضا |

ايول دمت گرم خيلي باحالي پسر به اين توپي نديده بودم خيلي دوستت داريم . . . . . . . . . . . . . . . حرفي که مدتهاست تو دل شماست ولي خجالت ميکشيد به من بزنيد خودم ميدونم



تاريخ : جمعه 18 اسفند 1391برچسب:, | 18:42 | نويسنده : محمدرضا |

وقتی مامانم خونه نیست یکی از تفریحات سالمم اینه که میرم در یخچال رو اینقدر باز میزارم تا صدای آلارمش در بیاد بعد میگم : حالا هی زر بزن هیشکی به دادت نمی رسه !!
میدونین حسش مث کتک زدن بچه لوس مهمون دور از چشم پدر مادرشه !!



تاريخ : جمعه 18 اسفند 1391برچسب:, | 18:38 | نويسنده : محمدرضا |
تا 5صبح پای نتم. 
 
همسایه مون که یه مرد مذهبیه،روز بعد منو دیده، میگه:
 
"آفرین همیشه به بچه هام میگم از شما یاد بگیرن 
 
که از این ایام با ارزش ماه مبارک رمضان، چطوری استفاده میکنه. 
 
تا صبح چراغش روشنه و مشغول عبادت!
 
من :|


تاريخ : جمعه 18 اسفند 1391برچسب:, | 18:36 | نويسنده : محمدرضا |

دانشجوی عزیز!

دوست تحصیلکرده ی من!

شمایی که فردا میخواین دکتر مهندس این مملکت بشین!

وااااقعا نمیدونی تو کلاس باید موبایلت رو خاموش کنی؟

نمی بینی خوابیم بیشعور



تاريخ : جمعه 18 اسفند 1391برچسب:, | 18:27 | نويسنده : محمدرضا |
دیروز با بابام بحث شد که کی نترس تره
 
شب که بابام اومد خونه ، پشت در حیاط کمین کردم و ترسوندمش ، 3 متر پرید هوا
 
بابام هم همون موقع گفت که تلافی میکنه
 
شب ساعت 1 رفتم حموم ، بعد 1 ساعت که اومدم بیرون ، میبینم بابام دم در حموم خوابش برده ، 
 
طفلی میخواسته وقتی میام بیرون بترسونه منو
 
یه همچین بابای با پشتکاری دارما


تاريخ : جمعه 18 اسفند 1391برچسب:, | 18:23 | نويسنده : محمدرضا |

میگن تو بهشت وقتی‌سر کلاس می‌خوابی..استاد میاد پتو میندازه روت!



تاريخ : جمعه 18 اسفند 1391برچسب:, | 18:21 | نويسنده : محمدرضا |

مامانه بی اعصابه داریم؟



ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 18 اسفند 1391برچسب:, | 18:19 | نويسنده : محمدرضا |

مامانم ازم میپرسه این همه پست میذاری

چی بهت میدن؟؟

اشک تو چشام جمع شد و با احساس بهش گفتم

نظر!!

همچین آدم احساساتی هستم من

مامانم



تاريخ : پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:, | 22:29 | نويسنده : محمدرضا |

ما 8 سالمون بود با رفقامون زنگ میزدیم مزاحم تلفنی میشدیم 

طرفو میزاشتیم سرکار  از شدت خنده دل درد میگرفتیم

بچهای 8 ساله الان دنبال ایفون و تبلتن

 
بچه ان اینا؟؟؟


تاريخ : پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:, | 22:27 | نويسنده : محمدرضا |

با داداشم دعوام شده بود

 

پدرم اومد بهم گفت : بیخیال برو باهاش آشتی کن

 

منم بهش گفتم: لازم نکرده گور باباش

.

 

هیچی دیگه الان با یه دست و یه پای شکسته براتون پست میزارم



تاريخ : پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:, | 22:23 | نويسنده : محمدرضا |

توی دنیا اگه گفتید بد ترین موضوع انشا تو مدرسه چی بود؟!!!

تابستان خود را چگونه گذراندید؟!

پدرسوخته ها تابستونو میارن جلوی چشممون تا افسوس بخوریم... !



تاريخ : پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:, | 22:19 | نويسنده : محمدرضا |

نصف کودکی من به کلنجار رفتن با مادربزرگم گذشت که آتاری تلوزیون رو نمیسوزونه.

آخرم مگه قانع میشد!



تاريخ : پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:, | 22:15 | نويسنده : محمدرضا |

گوشیمو گذاشتم به حالت پرواز .

اومدم از طبقه پنجم پرتش کردم مستقیم اومد پایین گررروووپس خورد به زمین شکست

نمی دونم چرا پرواز نکرد



تاريخ : پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:, | 22:10 | نويسنده : محمدرضا |

یکی از روش های کاربردی خوابیدن بدون غر زدن پدر و مادر اینه که :

چند تا دونه کتاب باز میکنین میچینین دور خودتون یه کتابم برمیدارن باز میکنین و میخوابین و میزارین روی سینتون

به همین راحتی

من خودم همیشه از این روش استفاده کردم لامصب بد جور جواب داده

تازه بعد از بیدار شدن مامان براتون نوشیدنی و میوه و خوراکی هم میاره



تاريخ : پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:, | 22:3 | نويسنده : محمدرضا |

پسر داییم رفته مهد کودک يه دختر سفيد با موهاي خيلي روشن ديده به مامانش گفته : مامان اين دختره چرا انقدر کمرنگه؟ 



تاريخ : پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:, | 22:3 | نويسنده : محمدرضا |
صفحه قبل 1 ... 4 5 6 7 8 ... 14 صفحه بعد
  • عاربين
  • مهم نيوز